loading...
محمدرضا میر شجاعان حسینی
mohamadreza بازدید : 6 چهارشنبه 16 مرداد 1392 نظرات (0)

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می‌ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم ... وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی‌و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می‌ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم ! بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می‌کند که همه چیز را می‌داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می‌داد... ساعت درست را می‌دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد! بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می‌رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .ا تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد. پرسید مامانت خانه نیست ؟ گفتم که هیچکس خانه نیست پرسید خونریزی داری ؟ جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .ا پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟ گفتم که می‌توانم درش را باز کنم. صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار. یک روز دیگر به اطلاعات زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات. پرسیدم تعمیر را چطور می‌نویسند ؟ و او جوابم را داد. بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم. سوالهای جغرافی ام را از او می‌پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم. روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می‌گویند . ولی من راضی نشدم . پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می‌خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟ فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می‌شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد. وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی‌بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم. وقتی بزرگتر و بزرگتر می‌شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می‌شدم ، یادم می‌آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می‌کردم. احساس می‌کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد. سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ ! صدای واضح و آرامی‌که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات ناخوداگاه گفتم می‌شود بگویید تعمیر را چگونه می‌نویسند ؟ سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می‌گفت : فکر می‌کنم تا حالا انگشتت خوب شده. خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می‌دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟ گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم. به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می‌توانم هر بار که به اینجا می‌آیم با او تماس بگیرم. گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می‌خواهم با ماری صحبت کنم. سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم. یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات. گفتم که می‌خواهم با ماری صحبت کنم. پرسید : دوستش هستید ؟ گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی. گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می‌کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت. قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی‌گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش. صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می‌شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می‌فهمد!»

mohamadreza بازدید : 3 چهارشنبه 16 مرداد 1392 نظرات (0)

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند . بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند . روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت . روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد . شادی خاصی کلاس را فرا گرفت . معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “ “من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “ “من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “ دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد . معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود . آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد . او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید . کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود . به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “ معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا” سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند . پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد . خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود . مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “ همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند . چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “ همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “ مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “ سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد .. “ معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد . سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد . بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد. اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟ هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود . بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید + نوشته شده در جمعه 28 اسفند1388ساعت توسط وحید | 2 نظر همین الان لیوان هایتان را زمین بگذارید!! استادي درشروع كلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن كردن ، نمي دانم دقيقا' وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد . استاد پرسيد :خوب ، اگر يك ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟ يكي از شاگردان گفت : دست تان كم كم درد ميگيرد. حق با توست . حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه ؟ شاگرد ديگري جسارتا' گفت : دست تان بي حس مي شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا' كارتان به بيمارستان خواهد كشيد ....... و همه شاگردان خنديدند . استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييركرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بكنم ؟ شاگردان گيج شدند . يكي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد. استاد گفت : دقيقا' مشكلات زندگي هم مثل همين است . اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشكالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد ، به درد خواهند آمد . اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود. فكركردن به مشكلات زندگي مهم است . اما مهم تر آن است كه درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد. به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند . هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد ، برآييد! پس همين الان ليوان هاتون رو زمين بذاريد زندگي كن.... زندگي همينه + نوشته شده در جمعه 14 اسفند

mohamadreza بازدید : 4 چهارشنبه 16 مرداد 1392 نظرات (0)

لبخند اگزوپری بسیاری از مردم کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان هواپیمای جنگی بود و با نازی ها جنگید و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آو خود را در مجموعه ا ی به نام "لبخند" گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد می نویسد: "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نیانداخت. درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم ”هی رفیق! کبریت داری؟” به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به این که او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود. پرسید: ”بچه داری؟” با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره، ایناهاش” او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشم هایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم... دیگر نبینم که بچه هایم چه طور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آن که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند. یک لبخند زندگی مرا نجات داد. بله، لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست. ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم. زیر همه این لایه ها، "من" حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم. من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارند. متاسفانه روح ما در زیر لایه هاییست که ساخته و پرداخته خود ما هستند و در ساختشان دقت زیادی هم به خرج می دهیم. این لایه ها ما را از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوای ما می شوند. داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی "من" طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و در واقع آن روح کودکانه درون ماست که به لبخند او پاسخ می‌دهد.

mohamadreza بازدید : 27 چهارشنبه 16 مرداد 1392 نظرات (0)

: مرسی بهش بگو منظوری نداشتم یوسف : اونم می دونه ، چون خیلی دوستت داره یکم کم توقعیش شد . اشک هام ریخت یوسف بغلم کرد : گریه نکن خانمی بچه هام وقتی دیدند من دارم گریه می کنم بلند شدند رفتند . یوسف : صنم حالا همشون و ناراحت کردی نباید گریه کنی تو باید خیلی قوی باشی اونا مامان قوی دوست دارند . آرین م حتماً متوجه شد چرا باهاش اونجوری صحبت کردی تو نخواستی من و اون با هم درگیر بشیم . مامانی برگشتم آرین پشت سرم بود بچه هام پشت سر اون بودند : جانم آرین اومد کنارم نشست : ببخشید معذرت می خواهم . با دستش اشک هام و پاک کرد : گریه نکن ، من معذرت می خواهم لبخندی زدم شکوه خانم: خوب اینم از کیک و چایی بچه شروع کردند به دست زدند . قبولی آرین باعث شد من و یوسف م با هم آشتی کنیم . شب وقتی رفتم بخوابم یوسف مثل همیشه زودتر از من رفته بود بخواب من همیشه به بچه ها سر می زدم بعد می خوابیدم . به اتاق آرین رفتم پشت میز نشسته کامپیوترش بود . : هنوز نخوابیدی آرین : نه تو چرا نخوابیدی : یک فیلم گذاشته بود قشنگ بود داشتم نگاه می کردم آرین : بابا کجاست ؟ : خوابیده آرین: هنوز با هم قهرین : ما قهر نیستیم آرین: صنم من بچه نیستم می فهمم بابا از اون روزی که توی اتاق آریانا با هم بودیم ناراحت شده : زیاد برام مهم نیست باید حد خودش و بدون آرین لبخندی زد : واقعاً دوست نداری بری دانشگاه تو چشم هاش نگاه کردم : نه آرین : دروغگوی خوبی نیستی صنم ، کاش بابا اجازه بده بیای : نه نمیام آرین: با آینده ات لج نکن : آینده من خوشبختی تو و خواهرات آرین : خیلی دوستت دارم مامانی : منم دوستت دارم بهتر بخوابی ، یکم به اون چشم هاتم استراحت بده آرین : چشم : شب بخیر آرین : شب تو هم بخیر به اتاق دختر هام سر زدم همشون خواب بودند وقتی وارد اتاقم شدم دیدم یوسف توی تراس و داره سیگار می کشه رفتم کنارش : نمیشه سیگار نکشی من حالم بد میشه یوسف : چشم خانمی سیگارش و تو جا سیگاری خاموش کرد . برگشتم توی اتاق دلم یک جوری بود دلم می خواست برم دانشگاه جایی که همیشه آرزوش و داشتم ولی حالا اون و یک آرزوی محال میدیم . لباسم و عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم . یوسف اومد کنارم نشست : صنم می خواهی بری دانشگاه : نه یوسف : چرا ؟ : خوب تو خونه کار دارم باید به بچه برسم به شوهرم برسم اگه برم دانشگاه نمی تونم خودم می دونستم که دارم دروغ میگم تو خونه برای من کاری نبود از صبح تا شب دور خودم می چرخیدم همین یوسف : باید برای آرین یک هدیه بخرم بلند شدم نشستم : یوسف من بگم چی بخری ؟ یوسف لبخندی زد : بله امر بفرمائید . : یک ماشین یوسف : چرا ماشین : چون از این به بعد باید بره دانشگاه با تاکسی و اتوبوس اینا نمیشه یوسف : راننده می برش : مدرسه که نیست دانشگاه است بعضی روزا کلاسش تشکیل نمیشه بعضی روزا می خواهد با دوستاش بره بیرون یوسف : چشم عزیزم هر چی شما امر بفرمائید . فقط باید بره گواهی نامه اش و بگیره : بله این درست اون شب یوسف از من جدا نمی شد شاید این چند روز خیلی بهش سخت گذشته بود ولی اصلاً غرورش و زیر پاش نگذاشت تا از من عذرخواهی کنه . اول مهر شد و بچه ها می خواستند برن مدرسه ، دلم خیلی می خواست منم همپای اونها می شدم و دوباره می رفتم مدرسه توی حیاط روی پله ها نشستم و به گذشته فکر کردم به زمانی که مامان بود و خودش هر روز صبح میومد صدام می کرد . چقدر روزهای که تنبلی می کردم مامان نازم و می کشید تا از جام بلند شم چقدر روزهای خوبی بود کاش هیچ وقت مامان نمی رفت ، اگه بود منم الآن داشتم خودم و برای دانشگاه آماده می کردم چرا اینجا نشستی و با خودت ... : بچه ها رفتن مدرسه من دلم برای مدرسه رفتن تنگ شد نشستم اینجا یوسف : دوست داشتی جای اونها بودی و الآن مدرسه بودی به چشم هاش نگاه کردم : آره خیلی زیاد ، بیشتر از اون چیزی که فکر کنی چون دوران خیلی خوبی بود مخصوصاً که مامان زنده بود و هر روز صبح بیدارم می کردم یوسف : برای همین امروز خودت بچه ها رو بیدار کردی : آره دوست داشتم همون احساسی که من صبح از بیدار کردن مامان دارم اونهام داشته باشند . فکر کنم این حس آریانا خوب گرفت چون با انرژی رفت مدرسه یوسف : خیلی خوبی صنم هیچوقت فکر نمی کردم بتونی باهاشون کنار بیای : چرا ؟ یوسف : چون تو هم هنوز کوچولویی ، بچه هام معمولاً با هم نمی سازند : خیلی بدی یوسف من کوچولوم یوسف : کوچولویی که می خواهد بزرگ باشه : موافقم یوسف : حالا پاشو بیا یک کم به شوهرت برس با هم صبحانه خوردیم و اون رفت و من تنها نشستم نمی دونستم باید چیکار کنم خیلی خسته کننده بود چقدر تلویزیون نگاه کنم چقدر توی حیاط برای خودم دور بزنم . روزها همین طوری به هدف می گذشت با اومدن بچه زنده می شدم ولی خوب اونهام درس و مدرسه داشتند ، یوسف به حرف من گوش کرد و برای آرین یک پژو 206 خرید تا اون راحت تره بره دانشگاه البته بعد از گرفتن گواهی نامه . حالا دیگه خیلی تنها شده بودم ، با قبولی آرین توی دانشگاه بیشتر وقتش و اونجا می گذروند ، یوسف م شبها خیلی دیر می اومد یا اصلاً نمی اومد . امشب خیلی احساس تنهایی می کنم آرین و بچه ها رفتند تولد یکی از اقوامشون ، بازم از یوسف هیچ خبری نیست نمیدونم چی شده که شب ها نمیاد خونه موبایلشم جواب نمیده نکنه دوباره میره قمار بازی گرچه خودش گفت دفعه اول بود که این کار رو کرده بود و دیگه نمی خواهد این کار رو بکنه ، نمیدونم باید چیکار کنم . ساعت 11 شب رفتم توی حیاط نشستم تا کمی آروم بشم هوا برفی بود ولی فقط سرماشو برای ما آورده بود و از برف خبری نبود . سرم و روی پام گذاشتم و دوباره برگشتم به عقب به زمانی که مامان بود و تنهاییم و با اون پر می کردم زمانی که هر وقت دلم می گرفت برای اون درد و دل می کردم . و اون چه خوب درکم می کرد ولی بابا باعث شد از همه دور بشم چقدر التماس کردم چقدر کتکم زد تا رازی با ازدواج با جعفر شدم و اون چه راحت من و باخت و من تمام زندگیم و باختم ، یوسف و بچه ها رو دوست داشتم ولی اونها انتخاب من نبودند اونام به من تحمیل شدند ، وقتی جزوه ها رو دست آرین می بینم غصه می خورم چون منم الآن باید با اون باشم روزی که آرین برای ثبت نام رفت هر چی به من التماس کرد که باهاش برم نتونستم جای برم که قرار بود منم اونجا باشم . شاید اگه خونه خودمون بودم و دانشگاه می رفتم می تونستم با آرین یک دوست خوب باشم نه مادرش باشم . احساس کردم کسی چیزی انداخت روی شونه ام سرم و بلند کردم و یوسف و دیدم : اینجا چیکار می کنی با دیدنش اشک هام ریخت یوسف : چرا گریه می کنی : هیچی یوسف : هیچی نشد پس چرا گریه می کنی ، بگو ببینم چی شده : خیلی تنهام یوسف کنارم نشست : چرا تنهایی : از صبح که بیدار میشم بچه میرن مدرسه آرینم میره دانشگاه تو هم که همش شرکتی اصلاً کسی حضور من و درک نمی کنه ، خیلی خسته شدم یوسف ، من دوست ندارم اینجوری زندگی کنم با روحیه من اصلاً سازگار نیست . یوسف بغلم کرد : ببخشید کارم یکم زیاد شده : فقط کار زیاد شده یا من و فراموش کردی یوسف : نه عزیزم چرا باید تو رو فراموش کنم باور کن برای منم خیلی سخته ولی چند وقتی باید تحمل کنی : چند وقت دیگه ، یک ماه ، دو ماه ، یک سال ، دو سال یا تا آخر عمرم یوسف : همش یک ماه ، بهتر تو هم برای خودت یک سرگرمی درست کنی : چه سرگرمی من از این خونه اصلاً بیرون میرم که بخواهم برای خودم سرگرمی درست کنم توی این خونه چه کاری هست که من بتونم انجام بدم خودت بگو یوسف : دوست داری چیکار کنی : نمیدونم یوسف ولی دارم از بیکاری دق می کنم یوسف : باشه بزار فکر کنم چه کار می تونم برات بکنم : نمی خواهد خود تو توی زحمت بندازی از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و آروم آروم گریه کردم نمیدونم کی خوابم برد از خواب بیدارم شدم و به ساعت نگاه کردم ساعت 10 بود می دونستم شکوه خانم بچه ها رو بیدار کرده و فرستاده مدرسه دوباره دراز کشیدم و خوابم برد . احساس کردم کسی دستی روی سرم گذاشت چشمم می سوخت و نمی تونستم راحت باز کنم . دوباره چشم هام و بستم و خوابیدم خودم متوجه شده بودم حالم اصلاً خوب نیست . یک دفعه از خواب پریدم به اطرافم نگاه کرد همه جا تاریک بود چراغ خواب و روشن کردم به ساعت نگاه کردم ساعت 3 بود به کنارم نگاه کردم یوسف نبود فهمیدم دیشب اصلاً نیومده از جام بلند شدم و یک بلوز دامن پوشیدم و از اتاق خارج شدم . اصلاً براش مهم نبودم از پله ها پایین رفتم صدای یوسف و شنیدم و بعد صدای یک زن ببین نیوشا تو نباید این موقع شب میومدی اینجا نیوشا : ببین یوسف خودت خوب میدونی که دوستت دارم این دختر چی داره که اون و به من ترجیح دادی غیر از اینکه اون و تو قمار بردی حالا استفاده ات و کردی ولش کن بره یوسف : چی رو ول کنم بره اون زن من نیوشا : خوب طلاقش بده یوسف : اون از همه چیز گذشت از دانشگاه رفتن و از همه چیز دیگه نیوشا : من با پارتی بازی کاری می کنم از ترم دیگه بره دانشگاه یوسف : نه نیوشا : یوسف تو من و دوست داشتی تو همیشه با من بودی یوسف : خودت میگی بودی نیوشا : من با این بچه باید چیکار کنم یوسف : بندازش نیوشا : جدی اون شب که پیشم بودی از این حرف ها نمی زدی ، اون الآن دو ماه شده حالم خیلی خراب شده بود اشک هام می ریخت . نیوشا : یوسف من باید چیکار کنم جواب مامانم و چی بدم ، بهش گفتی این دو ماه هر شب پیش من بودی چرا بهش نمیگی ازش خسته شدی یوسف : ازش خسته نشدم نیوشا : چرا شدی و گرنه این دو ماه نمی اومدی پیش من دیگه نتونستم تحمل کنم از خونه زدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن اصلاً باورم نمیشد یعنی فقط یک عروسک بودم که حالا تاریخ مصرفم گذشته دیگه گریه ام به هق هق تبدیل شده بود خدایا باید چیکار می کردم اون از پدرم اون از جعفر اینم از یوسف پس من چی من کجای این دنیا قرار دارم به دیوار رسیدم رفتم روی تاب نشستم ، پس وقتی من احساس تنهایی میکردم و منتظر یوسف بودم اون جای دیگه سرش بند بوده و اصلاً به من فکر نمی کرده برای چی یک ماه ازم خواست بهش فرصت بدم . چرا ؟ چرا ؟ خیلی گریه کردم و تنها کلمه ای که تکرار می کردم خدا بود صنم اینجا چیکار می کنی تو الآن باید استراحت کنی : چرا باید استراحت کنم برات خیلی مهم بود یوسف : آره صنم : من مهم بودم ، یا نیوشا یا بچه آینده ات یوسف جا خورد : از اینجا برو دلم می خواهد تنها باشم نمی خواهم دیگه ببینمت دیگه حق نداری بیای سر وقتم ازت متنفرم یوسف ، با زندگیم خیلی بد بازی کردی من به خاطر تو از همه چیز گذشتم از اون چیزهای که آرزوم بود ولی تو نابودم کردی تنها تو نه ، پدرم ، جعفر همه تون دست به دست هم دادین تا نابودم کنید . برو یوسف برو به زندگیت برو به بچه ات برس اونم حق زندگی داره این وسط فقط من حق زندگی ندارم از کنارش گذشتم یوسف : صنم من به سمت خونه دویدم به اون خونه نگاه کردم حالا فقط برام یک زندون بود یک زندون زیبا فقط همین . وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم یوسف هر چی در زد در رو باز نکردم چهار روز اونجا بودم جواب هیچکس و نمی دادم و اونقدر شکسته بودم که هیچکس نمی تونست درک کنه ، روی تخت دراز کشیده بودم اونقدر ضعیف شده بودم که حتی نمی تونستم از جام بلند شم یک دفعه صدای شکستن چیزی اومد صنم صنم دیوونه با خودت چیکار کردی ؟ دیگه حتی نمی تونستم گریه کنم آرین بغلم کرد و از پله ها پایین برد دیگه هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم توی اتاقی بودم که برام نا آشنا بود .

mohamadreza بازدید : 4 چهارشنبه 16 مرداد 1392 نظرات (0)

سلام من محمدرضا میرشجاعان هستم وبرای رضایت مندی شما بازدید کنندگان عزیز جدید ترین عکس ها  وداستان های زیبا را قرار می  دهم

mohamadreza بازدید : 4 چهارشنبه 16 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان زیبا مرد زاهد و روزی خداوند مجموعه: داستانهای خواندنی داستان زیبا,داستانهای آموزنده روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند... بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟ سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 22
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 9
  • بازدید کلی : 287